سرتیتر خبرها:
شنبه 31 خرداد 1404
مشروح خبر
تاریخ انتشار : 1398/10/16 ساعت: 10:51 | کد مطلب: 8569 چاپ مطلب
/سومین جشنواره حبیب حرم/
آثار برگزیدگان بخش ادبیات داستانی سومین جشنواره فرهنگی هنری حبیب حرم

نام و نام خانوادگی :وحید نظری از استان همدان

"کسب رتبه برتر در بخش داستان نویسی  جشنواره حبیب حرم"

 

(پایان یک شب سیه)

صدای استارت جیپ می پیچد توی سرمان سعید می گوید:((بسه کم استارت بزن می سوزه)) مرتضی با دودست می کوبد روی فرمان :((به خشکی شانس الان موقع خراب شدن بود آخه ))

می گویم :((مگه اینو چک نکردی ؟))

همانطورکه استارت می زند می گوید : ((-چرا بابا همه چیزش سالم بود ))

سعید سرش را جلو می آورد و می گوید ((بجای  این حرف ها  یکی تون برید کا پوت بزنید بالا بنید چشه )).

مرتضی نگاهی به آسمان می اندازد و سرش را تکان می دهد و بعد روبه من می گوید :((بیا بشین دوتا استارت بزن )). ازپشت کا پوت فریاد می زند :((نزن . بزن .نزن نزن ))

سعید می گوید : ((-ببنیم بنزین داره ؟  ))کلاهم را تا گوش هایم پایین می کشم و پاییین می روم مرتضی دست هایش را ها می کند
: ((سردر نمیارم ازش)  کمی سرم را داخل موتور می چرخانم و می گویم ))می خوای هولش بدیم )).

- این یکی را هم امتحان کنیم ببنیم.

-نگاهی می اندازم به سعید و می گویم )) بیا پایین  معطل نکن ))

زور می زنیم جیپ آرام حرکت می کند . گوش  های سعید سرخ می شود .مرتضی سرش را بیرون می آورد و فریاد می زند ((خب ،، بسه .بی فایده ست سربالایی نمی ره )). شیب تپه را می بینم  مه آرام روی آن می نشیند . سعید در را محکم می بندد  و دماغش را بالا می کشد :((اوه عجب لرزی رفت تو تنم ))مرتضی زیپ اورکت ش رابالا می کشد

مه دید مان را به چند متری  می رساند . سعید پتو را می پیچد دور خودش ((نباید می آمدیم سید گفت :فردا صبح برید گوش نکردید .)) مرتضی همانطور که دستش را می مالد به لنگش می گوید ((اگه این لامصب خراب نمی شد  رسیده بودیم )).سرم را تکیه می دهم به شیشه  سوزی می پیچد داخل  اتاقک  سرد فلزی سعید پتو را جمع می کند دور خودش می گوید ((نمیشه پیاده بریم))؟

مرتضی می گوید : ((توی این تاریکی و سرما؟، ببینم تو تا حالااز نزدیک گرگ دیدی ؟))

سعید چیزی نمی گوید . همانطور که دوبررا نگاه می کنم می گویم : ((

 فکر کنم امشب باید اینجا سرکنیم)) .مرتضی تکیه می دهد به صندلی : ((فکر نکن موندنمون قطعیه ))

 سعید می پرسد ((پس چرا این ماشین بی سیم نداره ؟))

-می گویم ((از رانندش بپرس ))

مرتضی دوباره استارت می زند می گویم :» شوفر هم شوفرهای قدیم ))

هرسه بی رمق  می خندیم صدای سوزه گرگ ها می پیچد توی دل کوه هرسه  خودمان را جمع می کنیم سعید که فقط کله اش از لای پتو بیرون است می گوید: ((چیزی برای خودن داریم ؟))

مرتضی همانطور که چشم هایش را می بندد می گوید : ((تا دلت بخواد کنسرو زیر پات ،.  فقط مواظب باش رودل نکنی )).

سعید  انگشت استخوانی اش را لای گیره یکی  از قوطی ها می اندازد و می گوید :((هوا سرد،ماشین سرد ،کنسرو سرد ،چی میشه !؟))

مرتضی خمیازه ای می کشد ((انوقت می خواد تا پاسگاه هم پیاده بره .)) دفترچه ام راازجیبم  در می آورم سعید همانطورکه قوطی را بیرون می اندازد می گوید : ((دست شویی رفتنم امشب تعطیل دیگه ؟))

مرتضی می خندد :  ((می خوای ببرمت؟.))

هرسه می خندیم و می رویم توی فکر سعید دراز می کشد و خیره می شود به سقف مرتضی اسلحه اش را مسلح می کند و می گذارد روی داشبورد . خیره می شوم به عکس لای دفترچه ام ...

سحرمی دود سمتم : ((سلام بابایی ))

محکم بغلش می کنم فاطمه همانطورکه  در قابلمه را دستش گرفته می گوید : ((خسته نباشی آقا معلم )). بلند می شوم و شاخه گل را  می گیرم سمتش و می گویم  :  ((0 متشکرم بانوی من)) سحر شلوارم را می کشد : ((بابا بیا ببین دایی چه عروسکی برام آورده )). عروسک را می گیرم  ((وای چقد خوشگله مثل خودت تپل مثل ))

-فردا می خوام ببرم به لیلا نشونش بدم .

سحر  را با عروسکش بغل می کنم و توی چهار چوب در می گویم   )):خانم شام چی داریم ؟))

سحری تندی می گوید : ((عدس پلو ))

سعید می زند روی شانه ام (( حافظ .حافظ اون چیه ؟))

سرم را برمی گردانم :  ((کدام ؟)) با انگشت اشاره اش جلو را نشان می دهد .کمی چشم هایم را ریز می کنم و سرم را می چسبانم به شیشه . سعید مرتضی را صدا می زند : ((مرتضی پاشو ببین اون چیه ؟ ))

مرتضی یکی از چشم هایش را باز می کند و می گوید: ((خرس اومده ما رو بخوره ))

می زنم زیر خنده

سعید میگوید : ((خدا به داد مون برسه امشب .)) مرتضی بدنش را کش می آورد )) اگه گذاشتید یه چرت بزنیم .))

-چطوری شما تو این  سرما خوا ب تون می بره .

می گویم :  ((بزار فردا برسیم پاسگاه یه چند شب که نگهبانی بدی انوقت  اقا سید سرما که چیزی نسیت طوفان هم بیاد خوابت می بره )).

مرتضی کمی جابجا می شود می گوید:» یه دوتا از اون ها بده باز کنیم ضعف کردیم)) .

همانطور که لقمه را می جوم می گویم : (( سعید خان دانشگاه چی می خونی؟))

-معماری

مرتضی دور دهانش را پاک می کند  )): مهندس بسیجی مجردی ؟))

-نامزد دارم

مرتضی شانه اش را به ریش هایش می کشد و می گوید : ((خدایا شکرت امشبم سیر شدیم .))

بادخودش را از لای در می رساند به بدنمان سعید چفیه اش را می پیچد دور سرش و می گوید : (( فکر کنم سی درجه ای زیرصفر باشه ))

مرتضی ساعتش را نگاه می کند و زیرلب می گوید ((کردستان همین دیگه )) کم کم موهای پر کلاغی اش به رگه های سفید می زنند  بعد رفتن سهیلا کم ترحرف می زد و شوخی می کرد ..

سعید روی صندلی  قلنج کمرش رامیشکند صدای جیر جیر اتاقک ماشین می پیچد . مرتضی توی تاریکی پوتین هایش را می تکاند ،صدای غرش شکمم به گوشم می رسد دست هایم را می گذارم زیر بغلم و زل می زنم به آینه تاریک ماشین .

مرتضی دست می گذارد روی شانه ام :
(( خب حالا کی پاس اول نگهبانی میده ؟ )) به خودم می آیم ، هردو به سعید نگاه می کنیم

سعید به چشم های حدقه زده می گیود : ((-چیه چرا ذل زدید به من ؟))

هردو می خندیم سعید بین خنده هایمان می گوید: ((من چرا اول وایسم ؟))

مرتضی می گوید : ((می خوای دو تا چهار وایسا هم هوا گرم هم اینکه جن ها بیدارن ))

می خندم و می گویم : (( نترسین اصلا  دوتا چها با من )).مرتضی دستش را بالا می گیرد : ((دوازده تا دوهم  با من ))

 می گویم : ((فقط چهار تا شش می مونه مهندس چکار می کنی ؟))

 سعید آرام می گوید : ((باشه  فقط هواکی روشن میشه ؟))

مرتضی می گوید :(( هفت ))

 سعیدمی گوید : ((دارم قندیل می بندم ))بعد پتو را می کشد روی سرش

مرتضی ساعتش را نگاه می کند.چشم هایم را می بندم

#######

صدای قوطی های کنسرو می پیچد توی گوش مان مرتضی می گوید : ((یا خدا .)) چشم هایم را باز می کنم . گرگ خیره شده است و دندان هایش را نشان می دهد یکی  دیگر می پرد و پنجه هایش را می کوبد به شیشه سعید از خواب می پرد :  ((چی بود !!؟))

جیپ را محاصره کرده اند مرتضی اسلحه را می اورد بالا

سعید می گوید : (( بزن شون))

می گویم :نه  بابا چی چی رو بزنش ؟

سعید اسلحه اش رامسلح می کند . لوله اسلحه اش را می گیرم :دیوانه شدی !؟

لرز می رود توی تنمان اما اینبار نه از سرما !.مرتضی با سزوصدا سعی می کند دورشان کند سعید با ته اسلحه به در می کوبد چند متری عقب می روند  غرش هاشان را می خورند. نفسم را بیرون می دهم و می گویم  )) ;مثل اینکه دارن عقب می کشن ))

سعید تندی می گوید :  ((اینها ی که من میبینم  تا ما رو نخورن از اینجا نمی رن)). مرتضی می خنددمی گوید : ((مهندس دست شویی نداری ؟))

سعید چند کنسرو روی دستش می گیرد :  ((می گم چطوره اینها رو با ز کنیم بدیم بخورن ؟.))

میگویم : ((فکرمی کنی شش تا گرگ با  چهار تا کنسر سیر می شن ؟!))

-اینها روغن داره جلو اشتها شون می گیره

مرتضی با تمسخر نگاهش می کند و می خندد: ((باشه باز کن وبرو پایین باعشق تقدیم شون کن زود برگردد.

 من می خندم ولی سعید زل زده  است به  بیرون وپلک هم نمی زند مرتضی اسلحه را روی پایش می گذارد : ((بگیرید بخوابید سر ساعت دو بیدارتون  می کنم ها)) . دستم را بالا می آورم :  ((چشم قربان .)) صدای  زوزه گرگ ها برایم لالایی می شود

#########

دستی شانه ام را می لرزاند .بیدار که می شوم چشم های قرمز مرتضی را توی تاریکی  می بینم

 هراسان می پرسم : ((ساعت چنده؟))

-سه

-چرا زود تر بیدارم نکردی ؟

- بی خیال فقط خوابت نبره مرد .

چشم هایم را می مالم صدای خروپف سعید می پیچد  توی اتاق ماشین . سرم را به دور برم می چرخانم گرگ ها را نمی بینم . نوک انگشت هایم را داخل پوتین احساس نمی کنم بخار دهنم می خورد به شیشه پنجه هایم را باز بسته می کنم مرتضی پایش را جمع می کند توی شکمش .سوزی از زیر در ازشلوارم رد می شود و موهای پایم را سیخ می کند . خودکارم را در می آورم وآخر دفترچه ام را خط می کشم .جلو را که نگاه می کنم فقط می توانم تا لبه کاپوت را ببینم عقربه های سبز ساعت مرتضی خودی نشان می دهند اسلحه را روی پایم می گذارم سعید زیر پتو تکان می خورد . دفترچه را ورق می زنم و روی آن خط های کج ومعوج می کشم ،پلک هایم  تند تند باز بسته می شوند .هرزگاهی سرم پایین می رود و دوباره برمی گردد.

######

دستم ازروی پایم  سر می خورد و خودکار زیرپایم می افتد سرم را به دور بر می چرخانم مه عقب تر رفته است و شیب تپه را می بینم  عقربه های ساعت مرتضی عمود ایستاده اند درخت ها ی  کاج کنار جاده  لباس سفید پوشیده اند سعید زیرپتو نفس می کشد مرتضی دست و پایش را بهم گره زده است . اسلحه را روی داشبورد  می گذارم .دو چراغ را میبینم که از دور سو می زنند . همانطورکه خیره می شوم به چراغ ها سعید و مرتضی را صدا میزنم : ((مرتضی سعید ))مرتضی سرش را تکان می دهد و می گوید  )) ]چیه چرا داد می زنی ؟))

می گویم : ((بیدار شید یه ماشین داره میاد!))

سعید از زیر پتو می گوید : ((خواب دیدی ؟))

مرتضی تکیه می دهد و گوشه چشم هایش را پاک م کند  : ((کجاست ؟))

می گویم :((اونهاش سر پیچ ))

سعید تندی بلند می شود و سرش را جلو می آورد : ((خب حتما از بچه

های پاسگاهن اومدن دنبال ما )

می گویم : ((خدایا شکرت ))

مرتضی می پرد توی حرفم  ))از کجا معلوم خودی باشند ؟))-

سعید میگوید : ((هی بابا چقد بد بینی .))

همانطور که خیره می شوم به جلو می گویم : ((امید وارم حق با سعید باشه ))

 سعید می گوید :  (( خب می خواید یه علامتی چیزی نشون بدیم  اگه خودی باشند معلوم میشه .!

مرتضی چیزی نمی گوید و دور بررا نگاه می کند .ماشین همانطور جلو می آید سعید می گوید : ((می گم چطوره قایم بشیم ؟ ))

لندرور می ایستد .!!

مرتضی می گوید : (( سعید هواست به پشت باشه ))

می گویم : ((چرا وایساد ؟؟))

سعید اسلحه اش را روی پایش می گذارد . مرتضی خشاب اسلحه رانگاه می کند و می گوید : (( باید یکی مون پیاده بشه .))

سعید می پرسد:/ (( واسه چی !؟ ))

می گویم : ((واسه اینکه بفهمییم خودی اند یا نه .))

هرسه خیره می شویم به جلو . لندروردوباره راه می افتد. آب دهانم را غورت می دهم و می گویم : ((من پیاده می شم ))

مرتضی و سعید  بهم زل می زنند می گویم : (( چرا اینطوری نگام می کنید نترسید بابا بادمجان بم آفت نداره !)) مرتضی لبخند تلخی می زند .

چشم های سعید نم می گیرد مرتضی  بغضش را می بلعد ومی خواهد در را باز کند دستش را می گیرم .و می گویم هوای منو داشته باشد ،در را بازمی کنم جلو می روم  لندرور  اخر شیب می ایستد .  سه نفر بالباس کردی می پرند پایین ،تا جلو ماشین میروم راه رفتنم زیاد دوام نمی آورد .یکی از آنها می گوید :((یالا دست هاتو بگیر بالا.و برگردد)) برمی گردم سمت جیپ مرتضی وسعید را نمی بینم همانطور که لبخند میزنم یکی محکم می کوبد توی کمرم .....

 

نام ونام خانوادگی: روح الله شریفی از استان قزوین

"کسب رتبه دوم در بخش داستان نویسی  جشنواره حبیب حرم"

 

همید حمید!

زنگ زدند. بالاخره زنگ زدند. حالم را پرسیدند. کلی با مقدمه چینی بالا و پایین کردند.

اینقدر در این سالها برایم از این جور برخوردها گفته بودی که همه را از بر بودم. اینقدر در طول این همه سال تلویزیون نشان داده بود که چه جور خبر شهادت شهید را به خانواده اش می رسانند که دیگر هیچ چیز برایم تازگی نداشت. گفتند تیر سطحی خورده ای. گفتند با هواپیما دارند تو را می آورند تهران. گفتند. اصلا نگران نباشید.

بعد یکباره سیل تلفنها به خانه سرازیر شد. همه مهربانتر شدند. در تن صدای همه شان نوعی حزن نشسته بود. باید چند روز من را در برزخ می گذاشتند تا خودم کم کم بفهمم ماجرا از چه قرار است.

با این همه؛ هیچ کس نمی تواند سنگینی بار اضطراب یک زن را در این جور مواقع بفهمد. لرزش زانو و کمر، تیر کشیدن پشت سر و تکانه ی کاسه ی چشم آدم؛ جوری که از حدقه بیرون بزند؛ حس خشم ، رنج، حتی تنفر، میل شدید به تنهایی و همزمان آرزوی شانه ای که سبکبار سرت را رویش بگذاری و های های گریه کنی.

تا یک روز قبلش ناامیدت کردند. گفتند نمی شود. اما از قدیم دست روزگار همه را به بازی می گیرد. یک نفر در اخرین لحظات گیر کرد و تو یکباره جلوی چشمان لرزان من مسافر حلب شدی. روزی که خواستی بروی گفتم: اگر یک هفته صبر می کردی زردآلوهای حیاط می رسیدند. گفتی: دعا کن خودم میوه ی رسیده بشوم. خوشحال بودی. سبکبال و مست. اصلا فراتر از آن که بشود تصور کرد. آدم فکر می کرد تو هم در بی رحمی به روزگار شبیه شده ای. انگار دیگر من را نمی دیدی. محو شده بودم در افق نگاهت. گفتم: مطمئنم که برنمی گردی. گفتی: یعنی دردانه ی من اینقدر شوهرش را حلال کرده که ... نگذاشتم ادامه بدهی. گفتم: جانت آزاد. ببینم تو دلت می آید من را تنها بگذاری و بروی.

وقتی روزگار بخواهد دستهای ما را از هم جدا کند ناجوانمردانه؛ بی رحمانه و با خشونت هرچه تمام این کار را می کند. مثل کودکی که بی رحمانه شاخه ی گلی را با ریشه از زیر خاک بیرون بکشد. می بینی؟ نگاه نمی کند که دل چند عاشق را می شکند. نگاه نمی کند که خانه را بوی قورمه سبزی برداشته . با دلهره و دستپاچه رفتم توی آشپزخانه و گفتم:جلدی سفره را می اندازم. گفتی: ساعت 11 صبح چه وقت ناهار خوردن است. گفتم: خدا به خیر کند با این معده ی حساسی که تو داری. چه جور انجا دوام می آوری. گفتی: مگر می رویم آنجا غذا بخوریم؟ گفتم: می دانم شما انجا می روید شهید بشوید!

عاشق این جور جمله ها بودی. خوشت می امد که زنت زود منظورت را می گیرد. شمرده شمرده گفتی: بعید است جنازه ام برگردد ثریا! به این حرفهایت عادت کرده بودم. سرم را در همه ی این سالها برده بودی. مغزم را در این همه وقت، خورده بودی. گوشم پر بود از این که تو روزی می خواهی شهید بشوی.

گفتی: بین ما حزب الهی ها این آرزو خیلی رایج است. تا بوده خواسته ایم شهید بشویم. توی هیئت دعایمان همین است. سال تحویل بشود، کربلا برویم، حتی  پیش خواجه ی شیراز هم که برویم باید آرزو کنیم که یک جوری از روزنه ای سوراخی جایی از این باغ خاکی دنیا در برویم!

پس اینها چه می گویند؟ اینها که هنوز زیر بار شهادتت نرفته اند. اینها که فقط می گویند موج انفجار تو را کوبانده به دیوار.

یادت هست می خواستی معلم بشوی؟ گفتی قبول می شوی اما تا خانواده شهدا هستند سهمیه استخدام به ما نمی رسد. قبول شدی. پرسیدی ثریا کجای کار می لنگید؟ گفتم: لابد قرار است شهید بشوی و از قِبَل سهمیه ات، من و بچه هایت راحت بشویم. یادت هست چه برقی افتاد توی چشمهایت؟ پرسیدی: یعنی من شهید می شوم؟ یادت هست که از این خوشحالی ات چقدر ناراحت شدم؟ حق نداشتم؟ داشتم. گفتم: تو چقدر خودخواهی حمید! حاضری من را در این دنیا تنها بگذاری با سهمیه ی خانواده ی شهید تا به آرزوی خودت برسی؟ آمدی دوروبرم را گرفتی. خودت را لوس کردی. شکلک دراوردی. گفتی غلط کردم. گفتی ماست خوردم. یک لنگه پا وایستادی. و من با عصبانیت بیشتر داد زدم: اصلا می دانی یک زن جوان به سن من اگر سایه تو را از دست بدهد چه قدر باید زجر بکشد؟ گفتی: خب ازدواج کن ثریا. ما که هنوز بچه نداریم. سبکی دختر! برو پی زندگی ات. یک زن بیست ساله مگر چه گناهی کرده؟ گفتم: عوض اینکه من را با حرفهای عاشقانه سیراب کنی می نشینی راه حل جلوی پام می گذاری؟ شما مردها همه لنگه ی همید حمید! در عوض تو بلند خندیدی و گفتی: قربان زن شاعرم بروم! لنگه ی همید حمید!! چقدر بلند و رها می خندیدی! خنده هایت در فامیل مشهور بود. حتی هیئت که می رفتیم همه منتظر بودند که وقتی همه سیر گریه کردند مراسم تمام بشود و نوبت برسد به قهقهه های بلند تو. آن قهقهه ها وقتی زده می شدند آدم را پرقدرت  از زمین بلند می کردند و در یک هارمونی بی نظیر در آسمان به رقص در می آوردند. آن روز همان قهقهه ها تو را نجات دادند. همان دندانهای درشت و یک دست سفید که کل بار ملاحت چهره ات را به دوش می کشید.

می بینی. حالا تو شهید شده ای. خودت گفتی جنازه ات برنمی گردد. محکم گفتی. با صلابت. اینها چیز دیگری می گویند. می گویند حمید در بیمارستانی در دمشق بستری شده و تا یک هفته دیگر برمی گردد. اینها حتی برای دلخوشی ام می گویند که دارند ترتیب سفرم به دمشق را می دهند. که بیایم عیادتت. اما تو خوب می دانی و من خوب می دانم که تو شهید گمنام حلب خواهی شد. جنازه ات برنخواهد گشت. گمنام خواهی شد. اما بی انصاف! من چرا نباید گمنام بشوم. از الآن استرس تمام وجودم را گرفته. از الآن چیزی توی دلم رخت می شورد. چیزی چنگ می زند. صورتم به زودی پر از جوش و تاول می شود. چه کنم حمید؟ تا چند روز دیگر با دوربینهایشان می ریزند توی خانه. توی این خانه ی خنک و خلوت. می  آیند از اشکهایم چرق چرق عکس بگیرند. می آیند تا بر من ترحم کنند. می آیند تا از من تصویری پرصلابت به دنیا مخابره کنند. می آیند تا پیام شهید – که توباشی- را به گوش مردم برسانند. نورافکنشان تمام خانه را داغ می کند. نورش چشم آدم را در می آورد. من چطور به اینها بگویم که حمید مطمئن بود جنازه اش برنمی گردد؟ باید به همه توضیح بدهم... و من اگر این را نخواهم چه کسی را ببینم.

یادت هست روزی از تو پرسیدم: حمید! چرا کتاب زندگی ات را نمی نویسی؟ تو که می خواهی شهید بشوی. خب خیال همه را راحت کن . خودت بنویس. به کراماتت هم اضافه می شود همه می گویند حمید شهیدی است که کتاب زندگی اش را خودش نوشت. صدایت را مثل مرتضی آوینی کردی و با همان نجابت گفتی: شهیدی که کتاب زندگی اش را خودش نوشت. ای شهید! ای آن که بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود برنشسته ای...  گفتم: جدی می گویم. من چیزی به یادم نمی ماند. من ذهنم مثل تو اینقدر جزئیات را ثبت و ضبط نمی کند. من حوصله ی این خبرنگارها را ندارم. کار خودت است آقا!

و تو قیافه محجوبانه ای به خودت گرفتی، سر کج کردی و با گوشه چشم، یک جور مرموز پرسیدی: یعنی ثریا از همسر شهیدش هیچ نمی خواهد بگوید؟ نمی گویند حمید چقدر از خودش راضی بوده که کتاب خودش را نوشته؟ بابا بد است. می گویند چقدر در نوشابه برای خودش باز کرده. 

گفتم: کتاب ما زنها خیلی پیچیده است. من الان بیست سال که بیشتر ندارم. شاید بیست سال دیگر جور دیگری به الان نگاه کنم. گفتی: ای نامرد! یعنی تو بیست سال دیگر درباره ی من چه می خواهی بگویی! گفتم: تو که شهید بشوی ممکن است چیزی بگویم که بعدها پشیمان بشوم. اصلا به من چه. هر که می خواهد شهید بشود بشود! هر کس می خواهد کتابش چاپ بشود بنویسد. به من چه! گفتی: راست می گویی! اتفاقا روایت فتح هم وقتی رفت سراغ همسر شهدا که دیگر از سرد و گرم روزگار گذشته بودند. من چیزی نگفتم. ادامه دادی: ولی ثریا! این مملکت امام زمان است. حالا حالا خون می خواهد. جوری خاطره نگویی که دل بقیه بلرزد و بچه شان، شوهرشان، برادرشان را نفرستند دم تیغ تیز یزید!

دیروز رفته بودم گلزار شهدا. دختری شانزده ساله رنگ و قلم مو و سرنگ به دست  گرفته بود و روی سنگ مزار شهدا اسمشان را پررنگ می کرد. چادر را دور کمرش بسته بود و مثل جودی ابوت راه می رفت. شاد بود و طناز. مثل چند سال پیش خودم. ازش پرسیدم: اینجا چی کار می کنی دختر! گفت: من عاشق شهیدام! می بینی چقد خوشکلن. چقد جذابن؟ واای مردم خدا... خدایا یه شووور شهیدم به ما برسون. پرسیدم: تو می دانی زندگی با یک شهید چقدر سخت است؟ یک دفعه از حرکت ایستاد و گفت:وا چه حرفا. شما حالتون خوبه خانوم؟

گفتم: خیلی سخته دخترجون. پرسیدم: اگر جنازه اش برنگرده چه کار می کنی؟ کجا دخیل می بندی؟ کجا درددل می کنی؟ کجا آروم می گیری؟

دختر باهوشی بود. جواب داد: کلهم نور واحد. میرم سر قبر یه شهید دیگه درد دل می کنم. گفتم: بعدش ازدواج می کنی؟ بالاخره تردید را انداختم توی دلش. دست خودم نبود. نمی دانی توی چه حالی بودم. از خودم خجالت کشیدم. این چه کاری بود کردم؟ گفت: نمی دونم. سختش نکن خانوم. یه چیزی میشه دیگه. گفتم: چنتا کتاب شهید خوندی؟ گفت: هیچی! گفتم: چرا خب! گفت: می خوام چی کار. من چند شب یک بارخواب شهیدارو می بینم. پرسیدم: تا حالا کتاب شهیدی رو خوندی که خودش نوشته باشه؟ گیج شده بود. پرسید: خانوم شما همسر شهیدین؟!

یادت هست یک روز ازت پرسیدم اگه شهید بشی چی کار می کنی؟ به ما سر می زنی؟

گفتی: تا مشیت خدا چی باشه. پرسیدم: یعنی چی؟ گفتی: بعضیا رو خدا مامور میکنه بعد شهادت بیان و جوونا رو هدایت کنند. گفتم: لازم نکرده. من دلشو ندارم. ترسیدی. رنگت پرید و هول کردی. پرسیدی: چرا؟ گفتم: لابد بعد شهادت می خوای به خواب خانمهای نامحرم بیای. تعجب داشت جفت چشمهایت را از حدقه در می آورد. گفتی: تو تا کجاها رو خوندی دختر! گفتم: لازم نکرده کسی رو هدایت کنی. پیش خودم باشی خیالم راحت تره! سعی کردی توضیح بدهی: ببین! دنیای اون طرف با دنیای این طرف ... گفتم: همین که گفتم. اصلا من هم باید با تو شهید بشم. به خواب هرکسی هم می خوای بری باهات بیام.

سیل تلفنها دارد زیادتر می شود. چه می شود آخر قصه ات حمید؟ مادرم آمده. مادرت آمده. درد از الآن چنگ انداخته به تهِ تهِ دلهایمان. تو رفته ای. می آیی؟ نمی آیی؟ مستندسازها دائم زنگ می زنند. تو کم آدمی نبوده ای. موقع حمله ی آمریکا به عراق رفته ای کربلا و نجف تا از حریم ابالفضل و مولایت علی دفاع کنی. خیلی زور زده ای بروی لبنان با صهیونیستها بجنگی و نگذاشته اند. همین سوریه را نمی گذاشتند. گفته اند برادرت شهید شده. نمی شود. راستی چطور توانستی اینها را راضی کنی؟ اینها چطور تو را ندید گرفتند؟

بیا و ببین! فیلمت همه جا پر شده. خبر شهادتت توی همه ی کانالهای تلگرام پخش شده. با عنوان: فرمانده شهید حمید... همه با هم در خبررسانی مسابقه گذاشته اند. همه به دوستی با تو افتخار می کنند. شهر دارد شلوغ می شود. نمی توانم حمید! اصرار نکن. نمی توانم باخبرنگارها روبه رو شوم. کاری برایم بکن. توی گوگل اسمت را سرچ می کنم. در آپارات یک دوربین موبایل دارد جلو می رود. چند داعشی بالای سر جنازه ات ایستاده اند. اولی هیکلی درشت دارد. ریشهایش  را حنا بسته. پیراهن آستین کوتاه سیاهی بر تن کرده و بی خیال دارد به دوربین نگاه می کند. دومی کلاهی سیاه چپانده بر سرش و جلوی دماغش را گرفته. انگار بوی سوختگی جنازه ات دارد اذیتش می کند. سومی اسلحه اش را مثل فاتحان بالا برده و دائم عربده ی الله اکبر سرمی دهد. دوربین می آید روی لباس پلنگی ات. نصف جنازه سوخته. همان طور که دوست داشتی، پهلویت را خمپاره برده. دوربین می رود روی سینه ات زوم می کند. فقط اسم حمید باقی مانده. روی تصویرت مداحی گذاشته اند. همان که دوست داشتی: منم باید برم آره برم سرم بره... داعشی ها خیلی بی اهمیت اما فاتحانه کنارت ایستاده اند.

و در ادامه کلیپ، عکسهای تو را به همه ی دنیا نشان می دهد. عکس فرماندهی ات در گردان تیپ... عکس برادر شهیدت. عکسهایت از عراق... عکسهایت از کوهنوردی در قله های سربه فلک کشیده... عکس اردوهای راهیان نور... عکس موکب های اربعین... عکسهایت از هیئت... در همه ی عکسها کلی آدم دورت حلقه زده اند... من در هیچکدام از این عکسها نیستم. چقدر خوب است حمید! خیلی خوب است حمید!

من دارم گمنام می شوم. من در هیچکدام از عکسهای فضای مجازی نیستم. چقدر خوب است. یعنی تو داری برمی گردی؟ یعنی من می توانم بر مزارت سربگذارم و های های گریه کنم تا سبک شوم. یعنی حرفت دو تا می شود؟

مادرت در اتاق را باز می کند و بالای سرم می آید. گوشی را از دستم در می آورد و سرم را در بغل می گیرد. مادرم در آستانه ی در اشک می ریزد. فردا جنازه ات را از دمشق خواهند آورد. در تبادل جنازه ها تو را از داعش تحویل می گیرند و چند جنازه داعش را مبادله می کنند.

دوست دارم که حرفت دو تا بشود. دوست دارم که برگردی. دوست دارم به خانه بیاورندت. زردآلوهای حیاط رسیده اند. دوست دارم فردا وقتی تو را به خانه می آورند بوی قرمه سبزی جاافتاده و نامدارم با سالاد شیرازی کل خانه را پر کند و تو به کدبانویی ام دست مریزاد بگویی. دوست دارم خانه را خلوت کنند. هیچ خبرنگاری نباشد. هیچ دوربین و پرژکتوری! هیچ صدا و سیمایی و من درب تابوت را بازکنم و در آغوشت بگیرم و بر پهلوی شکسته ات گریه کنم. دوست دارم زمان هی کش بیاید و ساعتها و سالها بتوانم تو را توی خانه نگه دارم و تو مونسم باقی بمانی. دوست دارم وقتی می روی تمام منفذها، درها و پنجره ها را ببندم تا بویت؛ بوی خوشت که در خانه پیچیده بیرون نرود و مدتها در خانه چرخ بخورد.

امشب تمام نمی شود.امشب زمان ترمزش را محکم کشیده و قصد حرکت ندارد. می ترسم بخوابم. می ترسم خوابم ببرد و تو توی خوابم بیایی و مجبور شوم شهادتت را تبریک بگویم. می ترسم در لباسی سفید و قامتی استوار روبه رویم سبز شوی و آن دندانهای درشت و یک دست سفید که کل بار ملاحت چهره ات را به دوش می کشد بیرون بریزند و بگویی حرف مرد یکی است. حرف مرد دو تا که نمی شود.

و تو مجبور شوی دست روی قلبم بگذاری  اما پیش از ان که چیزی بگویی چشمهایم را ببندم و با آرامش بگویم: برو مرد... برو که به خدا سپردمت. قدمت از گریه ام شل نشود. به قول حسین بن علی شیون، شأن زنان است. تو که مردی... برو.

داعش، کلیپهایت را در تلگرام دیده و فکر میکند تو آدم مهمی بوده ای که این همه در ایران شلوغ شده. انها فکر می کنند تو فرمانده ای چیزی هستی. فکر می کنند بیشتر از اینها می ارزی برایشان. پدرم در می زند. از خواب بیدار می شوم.می آید جلو کنار تخت می نشیند و دست می کشد روی سرم: پاشو بابا موقع نمازه. نماز صبح را می خوانم. بوی عطر تی رزت کل فضا را می گیرد. ارام می شوم. برمیگردم رو به تخت. پدرم چشمهایش خون شده. بغضش می ترکد: ثریا! چند روزی باید تحمل کنی. داعش جنازه حمید را پس نمی دهد!

و من آرام می گویم: برمی گردد. بالاخره روزی برمی گردد. فقط شرط کرده ام توی خواب نامحرم نرود. یا اگر می خواهد برود من هم آنجا باشم.

 

نام ونام خانوادگی: الهه حسینی شعار از استان همدان

"کسب رتبه سوم در بخش داستان نویسی  جشنواره حبیب حرم"

 

می­خواهم زنده بمانم به خاطر تو

می­شنوی صدای پاهایشان را ؟ می­شنوی صدای خنده­های چندش آورشان را ؟ چقدر زود رسیدند اینجا. باورم نمی­شود به این زودی گیر افتاده باشیم. جوان­های شهر هرچه دم دستشان بود برداشتند و رفتند که جلویشان را بگیرند. که نگذارند پایشان به اینجا برسد. سه نفر هستند. آنکه مدام می­گوید اسرع، اسرع انگار رئیسشان است. سر و وضعش مرتب­ است. توی این گرما کلاه نظامی­اش روی سرش است و محکم و مطمئن قدم برمی­دارد. آن یکی مثل قاطری که بارش زیاد باشد مدام تلو تلو می­خورد این طرف و آن طرف. صدای زمزمه­ی آوازش می­آید. کش­دار و بریده بریده می­خواند. آنقدر زهرماری کوفت کرده که شکم لامصبش مثل خیک باد کرده و زیر پیراهنی تنگش دارد می­ترکد. دکمه­های پیراهنش را باز کرده و شر شر عرق می­ریزد. سومی هم که پشت سرشان راه افتاده بچه­ سال است. انگار مثل ما داشته دفتر وکتابهای مدرسه­اش را جلد می­کرده که آمدند سراغش. خواهرهایش لابد خیلی گریه کرده­اند و تا دم در دنبالش دویده­اند. التماس­های مادرش هم لابد بی­فایده بوده که حالا اینجاست و تن لاغر و بی­جانش را دنبال آنها می­کشد. به جثه­ی ریزش نمی­خورد که وقت سربازی ­اش رسیده باشد. لباس هم اندازه­اش پیدا نشده. آستین های پیراهنش را تا آرنج بالا زده و کمر گشاد شلوارش را به زور فانسقه نگه داشته. نمی­دانم اگر ما را پیدا کنند چکارمان می­کنند. کشتن مردانه ترین کاری  است که می­کنند. مثل رحیمه و دخترهایش که قبل ازآمدن، سقف خانه را ویران کردند روی سرشان و خلاص. یا همان زن و دختر­هایی که غرق خون زیر تیغ آفتاب افتاده بودند توی جاده و راحت شده بودند از ننگ دست درازی. بدبختی زن بودن همین است دیگر ننگش تا ابد همراهت می­ماند. پدرت هم از همین می­ترسد. تمام کسانی که رفتند و سینه سپر کردند جلوی گلوله هایشان از همین می­ترسیدند. من هم می­ترسم. اما من از مردن هم می­ترسم. به خاطر تو. به خاطر آن همه انتظاری که برای آمدنت کشیدم. به خاطر شب و روزهایی که شمردم تا زمان آمدنت فرا برسد. به خاطر تمام عروسک­هایی که برایت خریدم تا بغلشان کنی. به خاطر پیراهن های سفید و صورتی که لحظه شماری می­کردم تا تنت کنم. به خاطر تمام قصه­ها و لالایی­هایی که شب­ها برایت خواندم. بخاطر مادر بودنم. بخاطر مادر ماندنم. نمی­دانم اگرپیدایمان کنند چکار باید بکنم. پدرت وقتی می­رفت نگفت اگر گیرشان افتادیم چکار کنم اما از چشمهایش خواندم برای چه دشنه­اش را گذاشت توی دستم و دستم را سخت توی دستش فشرد. ترس و دلهره امانم را بریده است. می­دانم تو هم ترسیده­ای از بیقراری­هایت می­فهمم، از یکجا جمع شدنت و کز کردنت. کاش رفته بودم. توی جاده، زن و مرد و بچه زیر آتش سنگین توپ و خمپاره، هجوم می­آوردند سمت ماشین­ها و از در و سقف ماشین­ها آویزان می­شدند تا آنها را هم ببرند. هیچ ماشینی جا نداشت. همه­شان تا سقف پر شده بودند از زن و بچه و خرت و پرت. یکی­شان که ایستاد پدرت دوید طرفش و من را نشانش داد. دلش برایم سوخت ماشینش پر بود از زن و بچه و چند تکه وسیله. قبول کرد خرت و پرت­های روی صندلی عقب را خالی کند که من سوار شوم. من سوار نشدم گریه کردم و گفتم من تنها نمی­روم. پدرت زد توی سرش و فریاد زد با این وضعیتت اگر دستشان بیفتی من چه خاکی بر سرم بریزم. گفتم من تنها در غربت چه خاکی بر سرم بریزم. چیزی نگفت و از وسط جاده کنار کشید. جاده پر بود از زن و مرد و بچه و پیر و جوان که گریان و نفرین کنان از شهر دور می­شدند. من نمی­توانستم زیاد راه بروم. نفس نفس می­زدم. تمام ماشین­ها هم پر بودند و جا برای هیچ کس نبود.

 توی جاده ماندن بی­فایده بود.برگشتیم. رفتیم طرف نخلستان­ها تا نبینندمان. می­گفتند تا راه آهن جلو آمده­اند. جوان­های شهر دست خالی جلوی پیشرویشان را گرفته­اند. پدرت زیر شانه­ام را گرفته بود و تند راه می­رفت. خسته شده بودم نفس نفس می­زدم. اما صدایم درنمی­آمد. به نخلستان خالو ممد که رسیدیم ایستاد.کمکم کرد تا بنشینم و نفسی تازه کنم. گرسنه بودم. صدای قار و قور شکم پدرت هم درآمده بود. لقمه­ای نان و خرما از توی ساک برداشتم و دستش دادم. نگاهم که کرد لبخند زد نگاهش پر از ترس بود، پر از درماندگی. دلم نمی­خواست این نگاهش را ببینم. دلم نمی­خواست این نگاهش یادم بماند سرم را پایین انداختم و فکر کردم کاش رفته بودم. اما کجا؟ و چطورش را نه من می­­دانستم نه پدرت.

 دارند از زیر نخل­ها خرما جمع می­کنند. حتما از زور گرسنگی و تشنگی راهشان را کج کرده­اند توی نخلستان. کاش شکم وامانده­شان را سیر کنند و گورشان را گم کنند. قمقمه­هایشان را هم که از نهر پر کردند دیگر چه مرگشان است که نمی­روند. انگار می­خواهند چرت بعد از نهارشان را بزنند. زیر سایه­ی نخل­های سوخته دراز می­کشند. چطور تا اینجا آمده­اند؟ چطور توی آن شلوغی وارد شهر شده­اند. یعنی کسی نبوده که جلویشان را بگیرد؟ نکند  پخش شده باشند توی شهر. اگر آمده باشند توی شهر چه بلایی سر مردم می­آید. مردمی که هجوم آورده بودند توی جاده و سرگردان بودند. همان­ها که نشسته بودند کنار کس و کار غرق در خون افتاده­شان و ضجه می­زدند. زیر گلوله­ی توپ و خمپاره، ناخن به صورت می­کشیدند و موهای سرشان را می­کندند. اگر به شهر رسیده باشند با آنها چه می­کنند. به هر کجا که نگاه می­کردی دیواری ریخته بود. سقفی ویران شده بود. کم مانده بود شهر خراب ­شود. پدرت خیلی دیر کرده. انگار رفتنش روزها طول کشیده. نمی­دانم چه مدت از رفتنش می­گذرد. زمان از دستم در رفته. نکند بلایی سرش ... . این­ چیزها را نباید برایت بگویم اما ترس از نیامدن پدرت، ترس از گیر افتادن، قلبم را دارد از جا می­کند. پدرت سال­هاست که توی نخلستان خالو ممد کار می­کند. همه­جای نخلستان را مثل کف دستش می­شناسد. برای  همین من را آورد اینجا. داخل این حفره­ای که الان تویش هستیم و از زیر شاخه­های نخل دیده نمی­شود. رفت تا آشنایی،همسایه­ای، کسی را پیدا کند که از این جهنم خلاصمان کند. البته اگر دوست و آشنایی مانده باشد. توی جاده که هیچ آشنایی ندیدم .نه خبری از ننه و آقا بود نه خبری از خدیجه و زکیه و شوهر و بچه­هایشان. هر کدامشان یک جای این شهر آواره­اند لابد. شاید هم از شهر رفته باشند تا الان. کس و کار پدرت هم که آبادانند. لابد بعد از خرمشهر نوبت آبادان است.

انگار آن خیکی خوابش نبرده و هوای گشتن به سرش زده. اگر این طرف بیایید ما را پیدا می­کند آن وقت چه کار باید بکنیم. انگار دارد دنبال چیزی می­گردد. دارد می­آید این طرف. هیکل بد­قواره­اش را می­کشد به سمت ما. باز همان آواز مسخره را زمزمه می­کند. دارد نزدیک می­شود. فهمیده است انگار اینجا خبری است که اینطور حواس جمع به سمتمان می­آید. شاید وقتی این پا و آن پا می­شدم که درد پاها و کمرم کمتر شود شاخه­­­های نخل تکان خورده و شک کرده. نکند وقتی که نگاهش می­کردم من را دیده. دارد نزدیک می­شود. اگر دشنه را به سینه­ام زدم و نمردم چه؟ اگر دشنه را از دستم گرفت و خواست کاری بکند چه؟ کاش با آن ماشین رفته بودم. کاش با همان زن و بچه­ها با پای پیاده رفته بودم. کاش پارسال که توی راه مدرسه، ماشین پسر شیخ ولی زد به من و پای راستم شکست، مرده بودم. کاش پدرت بیاید. خدا کند قبل از اینکه دیر شود، پدرت بیاید.

 دارد می­رسد. ببخش عزیزم که نیامده باید بروی. ببخش عزیزم که نگذاشتند من را پدرت را کارون و اروند را ببینی. ببخش که نگذاشتند با پای برهنه لب شط راه بروی و توی نخلستان­ها بدوی. ببخش دخترم که از این دنیا فقط بدی­هایش را لمس کردی. دیگر چیزی نمانده به اینجا برسد. رسید هیچ فاصله­ای با ما ندارد. شاخه­ها را برمی­دارد. آب دهانش راه افتاده. چشم­هایش برق می­زند. جمیلت جمیلت از زبانش نمی­ افتد. قلبم دارد می­ایستد. دشنه­ی توی دستم را محکم­تر می­گیرم. بازویم را می­گیرد و می­کشدم بیرون. دستم را پشت سرم می­برم خیره می­شوم به سینه­اش. لبخند می­زند. دشنه را محکم به سینه­اش می­زنم. به جایی که فکر می­کنم قلبش است. می­افتد روی زمین و نگاهم می­کند. خم می­شوم و دشنه را با هر دو دست از سینه­اش بیرون می­کشم خون فواره می­زند به سمتم.دست­هایش را روی سینه­اش می­گذارد و فشار می­دهد. نفسش در نمی­آید. می­دوم. تند می­دوم. پشت سرم را که نگاه می­کنم افتاده است روی زمین و ناله می­کند. تندتر می­دوم. نفس نفس می­زنم. نگاه می­کنم به پشت سرم. ناله هایش همراهانش را بیدار کرده. هر دوشان خیره نگاهم می­کنند. تندتر می­دوم و خودم را پشت نخل­ها پنهان می­کنم. آنکه بچه­سال است ماتش برده. روی زانوهایش افتاده و خیره شده به او . اما آن یکی دارد پشت سرم می­آید. فاصله­ای با من ندارد. می­دوم. شلیک می­کند. گلوله می­خورد به پای راستم. می­افتم روی زمین. صدای خنده­هایش را می­شنوم. نمی­توانم بلند شوم . خودم را روی زمین می­کشم. تا برسد، ده بار دشنه­ی خونی را فرو می­کنم توی سینه­ام. سرم گیج می­رود چشم­هایم رو به سیاهی می­رود. ببخش دخترم که همه­ی این چیزها را حس کردی. ببخش که نگذاشتند لذت نوازش کردن و در آغوش کشیدن را بچشی. چشم­هایم دارد بسته می­شود که می­رسد بالای سرم. صدای خنده­­اش قطع می­شود. لابد ماتش برده و خیره نگاهم می­کند.  صدای پدرت می­آید اسمم را فریاد می­زند. می­خواهم چشم­هایم را باز کنم اما نمی­توانم. صدای شلیک پشت سرهم گلوله گوش­هایم را پر می­کند. صدای پدرت و عطر تنش نزدیک و نزدیک تر می­شود .

 

نام ونام خانوادگی: الهه حسینی شعار از استان همدان

"شایسته تقدیردر بخش ویژه جشنواره حبیب حرم "

کابوس شبانه

تا چشم روی هم می­گذارم، رقیه می­آید با صورت خونینش می­ایستد روبرویم. قطره­های خون از بین انگشت­های کوچکش چکه چکه می­ریزد توی دامنم. دامنم پر می­شود و سر ریز می­کند روی زمین. همه جا پر می­شود از خون سرخ رقیه و نفسم را بند می­آورد. کارم شده افسوس خوردن و لعن و نفرین خودم که چرا تنهایش گذاشتم و رفتم دنبال نفت. می­خواستم قبل از این که برای چرک گیری گوشش برود، حمامش کنم. نفت تمام شده بود. آبگرمکن با گازوئیلی که قاطی ته مانده­ی نفت تویش کردم روشن نشد. گفتم می­روم و جلدی برمی­گردم. چه می­دانستم طوری می­شود که نه روی روبرو شدن با عمو اکبر و زن عمو را داشته باشم که لام تا کام حرف نمی­زدند و مدام چشم­هایشان تر بود. نه دل چشم در چشم شدن با سعید را  که فکر نگاه­های سرزنش­بارش شده بودکابوس­های شبانه­ام.

جوان قدبلندی که ریش بلند و سیاهی داشت و می­گفتند پسر بزرگ حاج آقا مصطفوی، پیش نماز مسجد است گالن­های نفت را پر می­کرد. گالن نفت من کامل پر نشده بود که صدای ضد هوایی­ها بلند شد و صدای انفجار چهار ستون بدنم را لرزاند. سرها همه رفت سمت آسمان که پر شده بود از سیاهی دود. صف به هم ریخته بود و همهمه­ی کسانی که گالن به دست بین رفتن و ماندن مردد بودند بلند ­شد. در گالن را بستم بال چادرم را انداختم رویش و از صف بیرون آمدم. مرد میانسالی که می­دوید گفت انبار نفت را زدند. یک عده گالن­ها را رها کردند و دویدند. گالن از دستم افتاد روی زمین و نفت راه گرفت توی خیابان و همراه با برف­هایی که آب شده بود پیچید سمت جوی خشکی که پر بود از آشغال. پاهایم قفل شده بود. زنی که چادر رنگی سرش بود و می­دوید پایش خورد به گالن. سکندری خورد و دوباره دوید. دست کشیدم به پاهای سنگ شده­ام زیر چادر و خیره شدم به انتهای خیابان که پر شده بود از آدم­هایی که هراسان می­دویدند سمت کوچه­ها.

آقاجان چندباری آمده بود دنبالم و اصرار کرده بود که خرت و پرت­هایم را جمع کنم و همراهش بروم. بار آخر داخل نیامد. روی پله­ی پایینی ایوان نشست و زانوهایش را ­مالید. قاشق تمیزی گذاشتم توی کاسه­ی آشی که طوبی خانم برای پشت و پای پسر سربازش پخته بود. سینی آش را که گذاشتم کنارش گفتم اصرار نکنید آقاجان، خانه­ی خودم راحت ترم. با اوقات تلخی سینی را هل داد عقب. بلند شد و بی خداحافظی رفت. می­خواستم بروم سری به آقاجان ­بزنم و از دلش دربیاورم. قرار بود از عطاری سید خسرو ضماد بگیرم برای درد زانوهایش. از دستم کفری بود که حرفش را نمی­خواندم.نمی­خواستم بیافتد روی دنده­ی لج. سر کوچه بودم که یادم افتاد سماور را خاموش نکرده­ام. برگشتم. زیر سماور را که خاموش می­کردم چشمم افتاد به کاسه­ی چینی طوبی خانم. یک شاخه نبات گذاشتم داخل کاسه و کاسه را برداشتم تا پسش بدهم. روی ایوان بودم و کفش پایم می­کردم که در زدند. عمو اکبر بود و رقیه. عمو اکبر صبح زود رقیه را برده بود دکتر. چرک و کف مانده بود توی گوش بچه و گوشش عفونت کرده بود. دبه­ی ماست و سطل کوچک پنیری را که آورده بود گذاشت کنار در آشپزخانه و پرسید خبری از سعید دارم یا نه. گفتم که سعید هفته­ی پیش تلفن کرده و حالش خوب است. یک جفت جوراب­ پشمی از داخل کیسه درآورد و گفت زن­عمو برای سعید بافته.گفت سرمای دی ماه پیر آدم را در می­آورد. لبخندی زدم و گفتم عمو جان آبادان گرم است. برف و سرما ندارد. چشمت نرود به همدان که پاییز نیامده زمستانش شروع می­شود. لبخندی زد و گفت بماند سعید که آمد همدان، پایش کند. هر چه اصرار کردم شب را بماند قبول نکرد گفت زن­عمو دست تنهاست. بچه­ها هم که هر کدامشان یک طرفی­اند و سرشان گرم کارخودشان. چای بعد از نهار را که خورد بلند شد. مینی بوس ده، ساعت دو حرکت می­کرد. رقیه را گذاشت که بماند.سه روز بعد نوبت چرک گیری گوشش بود. داروهای رقیه را که از داخل کیسه­ی توی دستش بیرون می­آورد گفت اسبابت را جمع کن عروس، برگشتم می­رویم ده.پیش خودمان که باشی خیالمان راحت­تر است. گفتم خانه­ی خودم راحت­ترم عموجان. به آقا جان هم همین را گفتم. کیسه­ی خالی را توی دستش مچاله کرد. همین که گفتم. آقاجانت هم قرار است دست بچه­ها را بگیرد و چند وقتی بیاید پیش خودمان. این از خدا بی­خبرها حالا حالاها دست از سر مردم بی­نوا برنمی­دارند. هر روز یک جا را آوار می­کنند روی سرخلق الله. خوب نیست تک و تنها بمانی اینجا. سعید که آمد برگرد.

تا برسم سر کوچه، ماشین آتش نشانی و آمبولانس وارد کوچه شدند. چشمم افتاد به دیوار حیاط آقای ریحانی که آوار شده بود روی باغچه­ی سبزی­ها و گوجه فرنگی­ها. خاک وتکه­های آجر ریخته شده بود روی برف­های روی هم جمع شده­ی داخل کوچه. خانم ریحانی بی­حرکت دراز کشیده بود توی آمبولانس و بچه­ی یک ساله­اش توی بغل دختر بزرگش زار می­زد. دویدم توی کوچه. طوبی خانم گریه کنان می­دوید به سمت آمبولانس. چشم دوختم به در و دیوار خانه. سالم بود. نفسم را بیرون دادم و دستم را بردم داخل کیفم . کلید را پیدا نکردم. بند کیف را از روی شانه­ام پایین آوردم و کیف را خالی کردم روی زمین و کلید را برداشتم. در حیاط را باز کردم.چشم چرخاندم به سمت دیوارها. خبری از  خاک و آجری که ریخته باشد نبود نفسی تازه کردم و با کفش دویدم توی اتاق. رمق از پاهایم رفت و با زانو خوردم به کف سیمانی اتاق که موکت خاکستری رویش را پوشانده بود. دیوار ته اتاق آوار شده بود روی لحاف و تشک رقیه. سمت چپ صورت خونیش بیرون مانده بود و خون از بین انگشت­هایش راه گرفته بود روی خاک و آجر.صدایش کردم جوابی نداد. از گوشه­ی لحاف گرفتم و کشیدم لحاف تکان نخورد. دویدم سمت مرد روپوش سفیدی که دختر کوچک طوبی خانم را بغل کرده بود و می­برد سمت آمبولانس. اشک با  خاک و خون مخلوط شده بود و صورت کوچکش را پوشانده بود. مرد بچه را که گذاشت توی آمبولانس همراهم آمد.

رقیه را بردند ده، تا همانجا دفنش کنند. به هر بهانه­ای بود می­ماندم توی آشپزخانه و جلوی چشم عمو اکبر و زن عمو آفتابی نمی­شدم. حال مادر دوباره بد شده بود. مدام  دلش آشوب بود و هول و ولا افتاده بود به جانش که شاید کسی خبری از علی آورده باشد و پشت در بسته بماند. از ده که برگشتیم مادر تمام روز را  می­نشست روی سکوی توی حیاط و چشمش به در بود که علی در را باز کند و داخل شود. یا دوستی، رفیقی، کسی در بزند و خبری از علی بدهد.آقا جان نگران قلب ناراحت مادر بود یعقوب نبی را مثال می­آورد و دلداریش می­داد. مرغ مادر یک پا داشت حیاط را که آب و جارو می­کرد می­نشست به انتظار علی و اشک می­ریخت. نه تیر خوردن علی را کسی دیده بود نه گیر افتادنش را. عملیات تمام شده بود و خبری از علی نبود. بلا تکلیفی داشت مادر را ذره ذره آب می­کرد. تمام وسایل را جمع کرده بودم و گذاشته بودم داخل اتاق عقبی و درش را قفل بزرگی زده بودم. عصرها آقاجان می­رفت سری به خانه می­زد و با سگرمه­های توی هم  رفته برمی­گشت.

مغرب بود که در زدند مادر بلند شد و چادرش را برداشت. گفت از علی خبر آورده­اند. آقاجان لا اله الا اللهی گفت و از در بیرون رفت. مادر چادرش را سرش کرد و از پشت شیشه به حیاط نگاه کرد. کنارش که ایستادم سعید ساک به دست توی بغل آقاجان بود. دویدم توی آشپزخانه تا چشم در چشم سعید نشوم. سعید وارد هال که شد مادر پرسید خبری از علی دارد یا نه. آقاجان گفت بگذار از راه برسد بعد سوال و جوابش کن زن. بعد صدایم کرد تا چای ببرم. چای را که بردم سلام کردم و سینی را گذاشتم کنار پای سعید. لبخندی زد و جواب سلامم را داد. برگشتم توی آشپزخانه و خودم را به پاک کردن سبزی مشغول کردم.مادر آمد توی آشپزخانه.چشم­هایش سرخ بود. گفت شام را آماده کنم تا سعید نمازش را بخواند. سفره را که پهن می­کردم از در نیمه باز اتاق چشم دوختم به سعید که رفت رکوع و بعد سجده­ای که طولانی شد و لرز انداخت به تن تنومندش. سر سفره، بشقاب عدس پلو را که از دستم می­گرفت لبخندی زد و گفت فردا از ده که برگشتم به رضا بنا می­گویم بیاید دیوار ریخته­ی اتاق را بکشد برویم خانه­ی خودمان. نگاهش مهربان بود و محبت توی چشم­هایش پر پر می­زد.

نام و نام خانوادگی :حسین مجاهد از استان قم

"کسب رتبه سوم در بخش داستان نویسی جشنواره حبیب حرم "

داستان شیخ مهاجر

صدای فریاد "برو کنار برو کنار" از خواب پراندم.

دویدم به سمت اورژانس. سالن پر از ارتشی بود. درجه دارشان جلو آمد و گفت: دکتر بدو که ابووهب را زدند.

گفتم: ابو وهب؟

گفت: بله ابووهب. ژنرال ایرانی.

با خودم گفتم: کارم به جایی رسیده که باید برای ایرانی ها کار کنم.

ارتشی ها همه ی درهای ورودی را بسته بودند. تیم ویژه پزشکی بالای سرش بود. وقتی وارد شدم، همه رفتند کنار. چشم و سرش تیر خورده بود. به سختی نفس می کشید. وسط آن همه خون، نمی دانم چرا لبخند زده بود. کارهای اولیه انجام شد و رفتیم سراغ جراحی. چشم تخلیه شد. پانسمان و بقیه کارها هم به سرعت انجام شد. از ستاد فرماندهی مدام سراغ روند درمان را می گرفتند.

با خودم می گفتم: این همه سال اروپا درس خواندی که حالا ایرانی های شیعه را درمان کنی.

مراحل اول کار انجام شد و باید منتظر پاسخ بدنِ بیمار می شدم. با اینکه سن و سالی از او گذشته بود و ریش هایش همه سفید بود، ولی بدن ورزیده ای داشت.

اتاق کم کم خلوت شد. من خواستم خلوت شود. اولش برای راحتی بیمار بود و بعدش برای پیدا کردن جواب همه ی سوال هایم که این همه مدت بی جواب مانده بود.

چند ساعتی که گذشت، ابو وهب به هوش آمد. زندگی نامه اش را از ویکی پدیا مطالعه کردم. مرا که دید، لبخند زد و سلام کرد.

زیر لب سلام کردم و گفتم: اگر سوال بپرسم، به ارتشی ها چیزی نمی گویی؟

با صدایی آهسته گفت: هر چه می خواهی بگو پسرم.

گفتم: چرا دست از سر ما بر نمی دارید؟

ابو وهب گفت: دست خدا بر سر همه ی ماست. ما دست روی شما نگذاشتیم که برداریم.

عصبانی شدم و گفتم: پس برگردید به کشورِ خودتان.

خندید و گفت: دشمن سیده زینب دشمن ماست. هر وقت آنها برگشتند ما هم می رویم.

ابووهب سرش را پایین انداخت و گفت: این رسم میزبانی نیست. ما به دعوت حکومت رسمی شما آمدیم. تجاوز که نکردیم مثل تکفیری ها.

سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: ببخشید که عصبانی شدم ولی من از جنگ متنفرم.

ابووهب گفت: ما هم از تجاوز متنفریم ولی وقتی دزدی به زور وارد خانه می شود، باید بیرونش کرد.

گفتم: می دانستید من حنفی هستم.

ابووهب گفت: خدا و پیامبرش را قبول دارید؟

سرم را تکان دادم.

ابووهب گفت: برای دوستی ما همین کافی ست. بقیه اش را بگذارید برای بعد.

از جایم بلند شدم و گفتم: شنیده بودم که گردان های متحد علوی و سنی ایجاد کرده اید ولی فکر می کردم شعار تبلیغاتی ست.

ابووهب لب هایش را گزید.

به سمتش رفتم و گفتم: اگر درد دارید، مسکن بزنم بخوابید.

ابووهب، کمی بلند شد و گفت: نه دوست دارم با هم حرف بزنیم.

صندلی ام را جلوتر بردم و گفتم: شما چهل سال است نظامی گری می کنید. از ساواک گرفته تا ضدانقلاب کردستان بعدش هم عملیات های جنگ عراق. خسته نشدید؟

ابووهب خندید و گفت: وقتی رفتیم زیر خاک، وقت برای استراحت زیاد است.

گفتم: جریان آن گردان اوباش اغتشاشات 88 چی بود؟

ابووهب گفت: نگو اوباش. اونها رفقای ما بودن. فقط یکم گول خورده بودن. وقتی بهشون توضیح دادیم، اومدن کنارمون. مثل همین بسیج مردمی شما. اولش خیلی ها فریب تبلیغات رو خوردن و مقابل اسد ایستادن ولی الان اومدن کنار حکومت.

به دستگاه های هشدار دهنده نگاه کردم. زیر لب گفتم: چرا سطح هوشیاری داره میاد پایین؟

ابووهب گفت: هنوز چند تا از استان ها سازماندهی مردمی نشدن. نگران شونم.

گفتم: راستی ژنرال متوسلیان چی شد؟

چشم های ابووهب پر از اشک شد و گفت: ایران هنوز منتظر اوست. همونطور که سوریه رو از صهیونیست ها پس گرفتیم، حاج احمد رو هم پس می گیریم.

درجه هوشیاری پایین تر آمد.

ابووهب با صدایی خفه گفت: دوست دارم کتاب بخوانم ولی نمی توانم. برایم قرآن بخوان.

در بیمارستان قرآن نداشتیم. اشاره کرد به لباسش. قران کوچکی که چند قطره خون روی جلدش بود را درآوردم. این آیه آمد. إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولَئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ (218)

سطح هوشیاری به مرحله ی هشدار رسید.

زنگ هشدار را زدم. دویدم به سمت در و همکاران را صدا زدم.

نیروهای گارد هم پشت در بودند. همه ی راه ها را امتحان کردیم.

یکی از همکاران ملحفه ی سفید را روی ابووهب کشید.

ملحفه را کنار زدم.

به ریش های سفیدش خیره شدم. انگار که دامادی خضاب کرده باشد.

ملحفه را رویش کشیدم.

به افسرِ گارد گفتم: بیمارستان صحرایی تان نیرو نمی خواهد؟

 

نام و نام خانوادگی :احسان بیات از استان مرکزی

"شایسته تقدیر در بخش داستان نویسی جشنواره حبیب حرم "

تک تیر انداز

روی زمین خودش را آرام آرام به یک گوشه ی خرابه کشاند. خون زیادی داشت از بدنش میرفت. خودش را پشت یک دیوار رو به فرو ریختن پنهان کرد. میدانست سرش را بالا بیاورد مغزش بر روی دیوار پاشیده میشود. دستانش را بر سرش قرار داد تا مغز استخوانش هم درد میکرد ، نفس عمیقی کشید و آرام زمزمه کرد آخ آخ از این درد. اما درد از جای دیگر بود ، درد جهالت ، درد بی دردی ، درد نادانی. اسماعیل این را خوب فهمیده بود اما دیر ، دیگر کاراز کار گذشته بود ، به حلب رسیده بودند ، به پشت دیوار های دمشق. چشمانش را آرام آرام بست به یاد آورد درست درهمین بازار دوسال پیش سینه اش را در برابر پدرش علم کرد و بادی به گلو انداخت و فریاد زنان گفت: درد ، اینه پدر جان ، همین ، همین که ما نشستیم تو بازاز تا دوتا قلیون بفروشیم با دوتا چای ، خوب گوش کن.

صدای رادیو را زیاد کرد کارشناس مسائل سیاسی خاورمیانه براین باورند که بشار اسد ریس جمهور دیکتاتور سوریه باید باتظاهرات مردم در خیابان ها......

پدر  صدای رادیو را کم کرد ، اسماعیل صدای رادیو را  زیاد کرد ، به بیرون از مغازه رفت صندلی را زیر پاهایش قرارداد و صدایش با صدای رادیو یکی شد و فریاد زد: از وقتی این مرتیکه در راس حکومت قرارگرفته همه چیز ما به هم ریخته مگر ما کم رجل داریم من نمیدونم چرا چوب ندانم کاریهای بشار را باید بخوریم مطمئنم با رفتنش شب های سرد سوریه گرم خواهد شد و ویرانی ها آباد میشوند. مردم اطرافش جمع شدند و با اشتیاق بیشترادامه داد ، شعار میداد ، تا نا آبادی ها آباد شوند. از دستانش حرکت میگرفت و میگفت بشار باید برود و رادیو فقط دست میزد مردم دست میزدند، پدرش هم دست میزد رادیو می خندید و قهقه سر میداد و اسماعیل سرش را بالا و بالاتر میبرد.

*******

باید شکارش میکردند ساعت ها منتظر آمدنش بودند. درخرابه های حلب ساعت ها بدون کوچکترین حرکتی به انتظارش میماندند ، حتی نمازشان را هم خوابیده اسلحه بدست میخواندند. علی انگشتش را روی ماشه آماده شلیک  نگه داشته بود تا شکارش را ببیند و بزند و او را از دریچه دوربین یک لحظه دید.

عامر چچنی ، قد بلند با موهای بلند زرد رنگ و ریش های مشکی و با سر پیشانی یا محمد. او هرگز تیرش خطا نمی رفت. لشکر خودی که هیچ ، آوازه اش رفته بود شهر به شهر ، در خانه های ویران شده ، در چادرها ، چادرهایی که در زیر آن مادران طفلان شیر خوارهء شان را با ترس و دلهره شیر میدادند وسه ساله ها را آب.

مثل یوز پلنگ میماند این عامر چچنی. علی لبخندی زد وآرام زیر لب ادامه داد : یک بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک و با صدای محکمتری گفت : آخر تو مشتی ملخک

عامر چچنی از هدف گریخته بود ، علی نگاهی به حمید انداخت که چند متر آنطرف تر روی زمین دراز کشیده بود وبا لحن شوخی دوباره تکرار کرد آخر تو مشتی ملخک. کارد به حمید میزدند خونش در نمیامد و غرغر کنان گفت : چیزی دیگه نمونده بود کارش تموم بشه.

علی گفت: هر چی خدا بخواد امیدمون به خداست.

و در حالیکه علی سینه خیز کنان عقب میرفت گفت : پاشو باید بریم دلم حرم می خواد و با خنده ادامه داد یه وقت پانشی ها ، که اگه پاشی کارت تمومه. حمید از روی حرص لبانش را گزید وگفت : بی مزه.

علی رو به روی حرم یک گوشه از حیاط صحن را انتخاب کرد و آرام نشست. صورتش از اشکهایش مرواریدی شد و لبانش، آرام آرام تکان میخوردند وهیچ کس نمیدانست چه می گوید اما شیدا بود و شیداتر میشد. از جایش بلند شد شماره مادرش را گرفت دلش هوای مادرش را کرده بود. موبایل به دست در حیاط حرم قدم میزد و باشوق فراوانی می گفت : مادر من تو بهشتم ، بهشت یعنی اینجا. حرم خانم زینب گوشی را محکم چسباند به گوشش تا صدای مادرش را بهتر بشنود.

-    علی جان ... ، مادر به یاد همه باش ، فاطمه خانم التماس دعا داشت میخواد واسه دخترش جهاز جمع کنه دست وبارش خالیه دعا کن خدا وسیله ی خیری واسش بفرسته.

علی لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست و گفت : قربونت برم که به فکر همه هستی ، رو چشمم ، مادر جان باید برم مواظب خودت باش به همه سلام برسون دلم برات خیلی تنگ شده کاری نداری؟ خدانگهدار.

و به یاد آورد ، روزهایی را که میخواست عازم سوریه شود اما نمیدانست چطور به مادرش بگوید عازم سوریه ست. چهره ی مادرش همیشه در ذهنش با آن لبخند های ملیحانه تداعی میشد و تمام فامیل مخالف بودند.

اولی میگفت : وظیفه تو نگهداری از مادرته.

دومی میگفت : خوشی زده زیر دلت همین جا بمون و شاگرد هات و تربیت کن ، مربی تیر اندازی.

سومی با حالت تمسخر میپرسید:  دلت حقوقش و میخواد؟ البته حقوقش هم حقه.

انگار خیابان های  شهر ، خود ، معبر شده بودند. تسبیح به دست مادرش کنار حوض آب نشسته بود علی از پشت پنچره مادرش را می دید که هراز گاهی دستانش را به سمت آسمان دراز میکند. او با خودش گفت : نمی دونم چه چوری بهش بگم.

 پرده ی پنجره را کشید وادامه داد : خیلی سخته ، برای هر مادری سخته.

روی صندلی نشست ، صدای در راهرو را شنید. مادر در چار چوب در  ایستاد و گفت :علی جان؟

علی از جایش بلند شد: جانم مادر؟ دستان مادر به سمت علی دراز شد و سربند لبیک یا زینب در دستانش قرار گرفت. علی سرش پایین بود و مادر گفت : ازشون خواستم که سر بلند باشی سر بلند.

***********

اسماعیل با خودش این جمله را بارها تکرار میکرد: سرت و بدزد. آرام آرام نفس میکشید تا حتی صدای نفس کشیدنش هم جایش را لو ندهد. چه برسد به اینکه بخواهد از شدت درد ناله کند. با صدای لرزان ، دوباره لب های خشکیده اش را تکان داد وگفت: سرت و بدزد.

جمله ای که این روزها همه ی مردم شهر با ترس به یکدیگر می گفتند و چقدر این جمله عذابش میداد. اگه مغزت اومد تو دهنت تعجب نکنی. نگاهی به دستانش انداخت که آغشته به خون شده بودند. خاطرات به او هجوم آورده بودند و یادآوری این خاطرات بیشتر از پای تیر خورده اش عذابش میداد. هر روز صبح تا پاسی از شب کارش همین شده بود که از دستانش کمک بگیرد سرش را بالا بیاورد وبرای مردم شهر سخنرانی کند. سخنرانی که تمام میشد، مادرش جمعیت را کنار میزد وکنار پسرش می ایستاد و با چشمان پر از شوق به مردم می فهماند که اسماعیل پسر اوست وبا دستان چرو کیده اش به کمراسماعیل میزد و میگفت : خسته نباشی .

اسماعیل  بادی در گلویش می انداخت ومیگفت : خسته؟ نه مادر جانم فدای این سرزمین. و با غرور خاصی ادامه میداد: راستی مادر امشب مهمان داریم ، ابو حمزه ، مادر ابو حمزه رو میشناسی؟

 مادر سرش را به علامت نه بالا آورد. او کارشناس مسائل خاورمیانه بود که در دانشگاه دمشق سال قبل سه بار تو شبکه الجزیره مصاحبه داشت. لیوان شربتش را سر کشید و از پنچره بچه ها را میدید که با شوقی دنبال توپ میدویدند. حرکتی به دستانش داد اما دستانش حرکتی نکردند از خاطراتش بیرون آمده بود و بدنش بی حس شده بودند ، خودش خوب میدانست با این وضع تا ساعتی  دیگر بیشتر زنده نخواهد بود ، چشمانش به روبرو خیره شدند ، لبخند تلخی زد. نوشته ی روی دیوار را خواند لبیک یا  زینب. توان باز نگه داشتن چشمانش را نداشت. پلکهایش سنگین شده بودند ، به سختی لبانش را تکان داد وزیر لب زمزمه کرد: یا زینب ، زینبی که هرروز پرچمش را میدیدم بر فراز گنبد مینایش و نمیدیدمش. لبخند تلخی برلبانش نقش بست وبریده بریده در حالیکه تمام بدنش می لرزید ادامه داد: شاید الان یکیشون از دوربینش داره نگام میکنه.

عامر چچنی از دریچه دوربینش یک گوشه از بازار ، جوانی را  زخمی دید. عامر دستش را روی ماشه برد و انگشتانش اماده شلیک شدند. یک شلیک مرگبار ، خندید ، مست شده بود ، بو کشید ، بوی خون می آمد ، مست تر شد. اسماعیل را دید که آرام آرم دستانش را به سمت جیبش برد و عکسی را بیرون آورد. عکس مادرش بود. مادرش همیشه با شوق پیشانی اسماعیل را می بوسید و می گفت: سرت را بیار بالا ..اسماعیل دستان لرزانش را برروی سرش قرار داد.

*****************

علی تنها آمده بود. آرام و بی حرکت سینه خیز مثل همیشه با دوربین اسلحه اش اطراف را نگاه میکرد. علی میدانست یک خطا یا یک صدا کارش تمام است اما فقط یک تیر یعنی شکار چچنی هایی که چون موش در هر سوراخی پنهان شده بودند و باید ساعت ها مثل همیشه تکان نمیخورد. بدون یک حرکت اضافه ، گاهی اوقات یادش میرفت که جسمی هم هست تا مبادا بیهوده منجر به شادی تک تیراندازان شود.

 آن روز علی ، جوانی را دید که در یک گوشه ی خرابه زخمی افتاده بود که ...

در یک لحظه برق درخشش آفتاب چشمهای علی را زد. سریع اسلحه را چرخاند و در سمت راستش عامر چچنی را دید ، که آماده شکار اسماعیل بود و می خواست شلیک کند تا مغزی را بترکاند. این اشتباه از عامر بعید بود ، که زاویه ی آفتاب را برای لحظه ای از یاد برده باشد، علی سرش را بالاتر آورد نفسش را در سینه حبس کرد و آماده ی شلیک شد.

شلیک کرد سریع و دقیق ، در یک لحظه خون عامر چچنی در هوا پاشید. تیر که رها شد ، علی خوب میدانست موقیعتش لو خواهد رفت. لبخند کوتاهی بر روی لبهایش نقش بست و زیر لب گفت: یا زینب.

نام و نام خانوادگی :فاطمه فامیل تخمه چی از استان همدان

"شایسته تقدیر در بخش داستان نویسی جشنواره حبیب حرم "

خورشید ماه نشین

شب چهاردهم ماه است و من مثلِ همیشه سر قرار حاضر می شوم. ماه زیباتر از همیشه در آسمان ایستاده است و لبخند می زند. با خودم می گویم: ماه نورانی است مثل خورشید. می خندی و می گویی: ماه نورانیِ مثل خورشید دیگه چه صیغه ای؟ یکی از ابروهایم را بالا می برم و می گویم: یعنی ماهی که نورانی تر از خورشیدِ.  

از پذیرایی صدایِ زنگِ تلفن میآید به روی خودم نمیآورم، آخر هیچکس با من کار ندارد. دلم نمیخواهد از تو دل بکنم. صدا قطع نمیشود، مثل همان روزی که صدایِ زنگِ تلفنِ خانة عمه قطع نمی شد. _سلام... ببخشید شما؟ _من رضایی هستم، همسایة دیوار به دیوار عمه تون... قصدِ مزاحمت ندارم، فقط خواستم جوابِ نهایی شما رو بدونم. _آقایِ رضایی کارتون درست نیست، الان کسی خونه نیست و من تنهام. اما... جواب همون بود که شنیدین. پدرم با وصلت ما مخالفن... میگن دختر به راه دور نمیدن...حالا هم تا کسی نفهمیده لطفا قطع کنین. _

خانم فاطمی میدونم تنها هستین، ولی من کار خلاف شرع نکردم، فقط خواستم جواب قطعی رو از زبون خودتون بشنوم. که شنیدم البته نه از زبونتون، از دلتون. حالا که جوابمو گرفتم نهایت سعیمو می کنم تا جوابِ مثبتِ پدرتون رو هم بگیرم. از اینا گذشته، درسته از تهران تا مشهد، خیلی راهِ ، اما اینجا جایِ بدی نیست که، در جوار امام رضا که باشین، دیگه دلتنگی نمی کنین. آخرش هم دلِ بابا را می بری و من را راهیِ غربت می کنی. دلم نمی آید بگویم خودخواه هستی، که نیستی. به جایش می گویم، تو برنده ای، تو همیشه برنده ای. باد موهایم را نوازش می کند، عطرِ یاس در هوا می پیچد. نگاهم می کنی و می گویی: )زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم( موهایم را جمع می کنم پشتِ سرم. چشمم به خوشه هایِ انگورِ رسیده و آبدارِ همسایه می افتد که از رویِ دیوار قد کشیده و من و تو را نگاه می کند، نمی دانم شاید حرف هایمان را هم می شنود. دستم را بالا میبرم و انگورهایِ رسیده را نوازش میکنم. هوس انگور میکنم و یاد حرف مادرت میافتم. همان روزی که زنگ زدی و از شنیدنِ صدایت بغضم شکست، مادرت دلش به حالم سوخت، بغلم کرد و گفت: _زهره جون! منم مثل تو تنها بودم، حتی تو بارداری. دخترم، فقط من حال تورو می فهمم، ولی بدون که اینا اجر داره. سی سالِ پیش، من مثل الانِ تو بودم. اون موقع امیرو باردار بودم.

حاج رضا، پدرِ امیر، تو عملیات بود، دشمن پیش روی کرده بود. ازش بی خبر بودم. از سرِ تنهایی و بی حوصلگی پا شدم زدم بیرون، راهِ زیادی رفتم، رسیدم به کوچه باغ، باغ انگور بود انگاری، انگورهایِ رسیده و آبدار بهم چشمک میزدن، بدجوری هوسِ انگور کرده بودم، از لابه لایِ نرده هایِ یه باغ، یه خوشه انگور، بیرون زده بود. آب دار و رسیده بود. دست بردم برای چیدنش، انگور رو تاب دادم، دهنم آب افتاده بود. یهو یادِ آدم و حوا افتادم که به خاطر میوة ممنوعه از بهشت رانده شدن. دلم لرزید با خودم گفتم مبادا بچة تو شیکمت با این خوشه انگور آخر عاقبتِ بدی بیاره. شیطون رو لعنت کردم و دستمو پس کشیدم. در دلم مادرت را تحسین می کنم.

نگاهم هنوز خیره به انگورهایِ رسیدة زهرا خانم مانده. اجازه دارم از آنها بچینم، زهرا خانم، همسایه مان، همیشه می گوید: انگورهایِ سمتِ شما، سهمِ خودتونِ. انگورها چشمک می زنند، اما تو انگور دوست نداری پس من هم لب به انگور نمی زنم. لبخند بر لب نگاهت می کنم و می گویم: امیر دلم واسه صدات تنگ شده، برام حرف بزن. زیر چشمی نگاهم می کنی و می گویی: تا حالا به تقدیر فکر کردی؟ اینکه چطور دست تقدیر دو تا عاشقِ بی دل مثل من و تو رو سر راهِ هم قرار داده؟ تو اون سر دنیا من این سر دنیا... می گویم: آره خیلی فکر می کنم. کی فکرشو می کرد دختر یکی یه دونه و ناز نازیِ هاشم آقا عاشقِ یه پسرِ سرسختی مثل تو بشه؟ آخه تهران کجا؟ مشهد کجا...؟ وسط حرفم می آیی و می گویی: خدا خیر بده عمه جانِ شما رو که واسطة خیر شد. اگه بیست سال پیش، عمه ات به حسن آقا، همسرش، جواب مثبت نمی داد و نمی اومد مشهد و همسایة دیوار به دیوار بابا نمی شد، معلوم نبود الان ما کجا بودیم؟ سربه سرت می گذارم و می گویم: البته سن بیست سالگی، سنی نیست که آدم تصمیمِ عاقلانه ای بگیره، شاید اگر همین حالا، یعنی تو سنِ بیست و پنج سالگیِ من می اومدی خواستگاری، درسو انتخاب می کردم و جواب رد می دادم.

اصلا اگر می دونستم قرارِ از همون روزهایِ اول منو تنها بذاری و بری سوریه... دلم نمی آید حرفم را کامل کنم. من خودم، تو را راهیِ سوریه کرده بودم. به عشقِ عمه جانم زینب، چشمم را به رویِ جوانی ام بسته بودم، من بیست ساله بودم و تو بیست و نه ساله. با این همه، تو را انتخاب کردم و پایِ عشقت ایستادم. پایِ عشقمان به زینب به عمه جانمان؛ و تو را راهی کرده بودم. حرفِ دلم را می خوانی، لبخند می زنی، سرت را بالا می گیری و با اعتماد به نفس می گویی: مهم اینِ که من و تو مالِ هم شدیم

. هنوز صدایِ زنگِ تلفن می آید، انگار کسی پشت سرش گذاشته است، مدام زنگ می زند و از نفس نمی افتد، مهم نیست، من با تلفن قهر کرده ام. انگاری او هم با من سرِ ناسازگاری دارد. آن روزها که تو از من دور بودی کنارش می نشستم صبح تا شب، شب تا صبح، دریغ از حتی، تک زنگی که دلم خوش بشود از شنیدن خبری از تو... از تلفن نا امید می شدم و روز شماری می کردم تا چهاردهمین روزِ ماه بیاید و سر قرار حاضر شوم. بگذریم که تو گاهی زیرِ قولت می زدی و سر قرار نمی آمدی. همان شب ها که دلِ من مثلِ سیر و سرکه می جوشید و خواب به چشمانم نمی آمد. تا صبح، چشم به آسمان می دوختم و به انتظار آمدنت می نشستم و دستِ آخر بعد از چند روز و گاهی شاید، چند ماه بی قراری، با پیغامِ سلامتی ات، آرام می گرفتم و اگر در عملیات تو و دوستانت، پیروزِ میدان بودید، آن روز را جشن می گرفتم و نذرِ سرت شیرینی پخش می کردم. من از تلفن خاطرة خوشی ندارم. پس دیگر نه من با او کاری دارم و نه او با من. بگذار هر چقدر می خواهد فریاد بزند. همین که حالا رو به رویم هستی خوب است .

ابرِ سیاهی ماه را می پوشاند. تو از نظرم دور می شوی. بی قرار می شوم مثل همان روزهایی که تازه به هم رسیده بودیم، همان روزهایِ کودکی که مهمان خانة عمه می شدم و تو از پنجرة نیمه بازِ اتاقت دزدانه نگاهم می کردی. هنوز صدایِ زنگِ تلفن می آید، پا تند می کنم ، شاید تو پشت خط باشی. شاید می خواهی بگویی سلامم را به حضرت زینب رساندی. شب مهتابیِ غم انگیزی است. باد قرصِ ماه را در حوض می لرزاند. مثل همان شبِ مهتابی که قلبِ من از نبودنت، لرزید. به آسمان نگاه می کنم، حالا ابرِ تیره کنار رفته است اما تو نیستی. صدایت می زنم: خورشیدِ ماه نشینِ من کجایی؟ صدایت در سرم می پیچد: _این تعبیرِ عاشقانه رو از کجا آوردی؟

می خواهم بگویم از خوابِ مادرت، اما یادِ قولم می افتم و نمی گویم... همان روزی که مادرت خوابش را برایم تعریف کرد، به او قول دادم که تا زنده ام، خوابش را برایِ هیچکس نگویم. نمی توانم زیرِ قولم بزنم. باز هم حرفِ دلم را می شنوی. می گویی: _حالا فرق می کند. حالا برایم بگو؟ می گویم: چه فرقی؟ می گویی: فرق می کند تو بگو... اصرار می کنی و بند را به آب می دهم. بی آنکه بخواهم.

می گویم: مادرت همان روزی که چشم هایش را به رویِ انگوری که هوس کرده بود بست، شب خوابی عجیب می بیند، خوابِ خورشیدی که در ماه می درخشد. سه شبِ پیاپی این خواب را می بیند. به او می گویند خورشید همان فرزندی است که در شکم داری، می گویند، فرزندت، عاقبتش بخیر می شود و ... مادرت هیچ وقت نمی گوید؛ ادامة تعبیرِ خوابش چه می شود؟

تو می شوی خورشیدِ ماه نشین من. خورشیدِ تابانِ تمام زندگی ام. آه می کشی و صدایِ آهت در صدایِ زنگِ تلفن گم می شود. می خواهم تلفن را بشکنم تا دیگر از دستِ صدایِ گوش خراشش راحت شوم اما می ترسم بروم و تو بیایی. باد پیراهنم را پیچ و تاب می دهد، قطره هایِ اشک را از چشمانم می گیرم و می گویم: ببین همان لباسی را پوشیده ام که تو برایم خریدی. گفتی هر وقت دلتنگت شدم آن را بپوشم. امشب بیست و چهارمین باری است که این پیراهن پوشیده ام، عطرِ یاسی که برایم خریده ای را به موهایم زده ام و منتظرِ آمدنت هستم. نکند مرا فراموش کرده ای؟ ... باد هیاهو می کند، شاخه هایِ درختِ گردو همدیگر را هل می دهند، درختِ انگورِ همسایه بر شیشه می کوبد، ماه بیشتر از قبل در آب حوض می لرزد. در دلم آشوبی به پا می شود. قلبم به تاپ تاپ می افتد.

صدایِ زنگِ تلفن بلندتر می شود انگار، چشمانم را می بندم تو در گوشم زمزمه می کنی: من در راهم، تلفن را بردار. با چشمانِ بسته از رویِ ایوان می گذرم، دستانم را به دیوار می گیرم و به تلفن می رسم. گوشی را بر می دارم، کسی از پشتِ خط سلام و احوالپرسی می کند، صدایش را نمی شناسم، صدایِ غریبه می گوید: خواهرم، تبریک میگم.

بعد از دوسال، امیر داره میاد! دیشب، شبِ شهادتِ حضرت زهرا بچه ها نیت کردن و گفتن یه بار دیگه منطقه رو می گردیم. خواهرم، مددِ خانوم دستشونو گرفت و پیکرِ پاکِ امیر تو همون منطقه ای که به شهادت رسیده بود، تو حلب، خان طومان، زیرِ تلی از خاک پیدا شد. بچه ها می گفتن، همه جا تاریک بود ولی امیر مثلِ خورشید، منطقه رو روشن کرده بود.

 

/دبیرخانه سومین جشنواره فرهنگی هنری حبیب حرم/


برچسب ها: حبیب حرم   همدان   ادبیات داستانی  
دیدگاه شما
نام شما
پست الکترونیکی
صفحه خانگی
نظر شما



حروف تصویر